همبازیانم نیستند امشب کنار بسترم
قاسم، عموعباس، عبدالله، داداش اکبرم
یادت می آید من چه قدر آسوده می خوابیدم آن
شبها که می خندید در گهواره خود اصغرم؟
امشب ولی بد خوابم و هی خواب میبینم چهل
اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند ازپیکرم
بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!
زخم است، تاول تاول است انگشت های لاغرم
بابا! برای من نخر آن گوشواره نقره را
حالا که هی خون می چکد از گوش های خواهرم
بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا
دیگر نمی گوید به من: « شیرین زبان، دخترم»
من دختر خوبی شدم آرام میخوابم ولی
امشب نمیدانم چرا هی درد می اید سرم
پانته آ صفایی